Three Gods:
Part I
Engulf
seduce
give pleasures to the blowing trees
and the friends they’ve found in the animals
of your kingdom
You offer simpleness
solitude and secrecy. From life’s
troubles-
You feel like my soul in the afternoon
just before the sunset-
golden with pieces of heavenly light
Give me this feeling always
Kiss me with your stars, comets, and glow
your plush onyx pillow, keeps me warm
feeling at home
engulfing me
seducing me-
giving me pleasures as you do the trees
and the lovers of your kingdom
Three Gods: Part II
So the story goes-
an end to everything we’ve ever known
to be true
or so we believe
Our false smiles and weak hearts fall in this face of fear....
The face we’ve all seen before, known to be hellish and demonic
the possible end to mankind
the face of evil
bold and clear-
OUR OWN.
Our face looking at us in the mirror covered by blood and lost lives.
The phenomenal end
destruction of mother earth
her children, her baby boy Adam
and his beautiful girl Eve.
Three Gods part: III
And here I am alone again
in this dread filled world-
so shallow
hallow
and winter wind cold
so hateful enough to burn hell over twice
with the fire in men hearts...
Heaven maybe the only refuge
but its so far away almost an eternity
to peace and simple solitude
I hold my heavy heart out to you
hoping you can withstand its pressure
and weight and blood mixed tears,
it drips on your new white shoe laces....
We just wanted some hope
and a chance of charity-----
"
سه خداینامه "
I
فرا بگیر و خروشان کن
بفریب و اغوا کن
لذت ببخش به درختان رقصان و
به دوستانی که از میان حیوانات قلمروات یافته اند...
تو
سادگی،
خلوت و رازپوشی عرضه می کنی
از دردهای زندگی.
حس می کنی،
مانند روح من در عصرهنگام
درست قبل از غروبِ آفتابِ مطلا با شعشعه های بهشتی...
بگذار همیشه چنین حس کنم
مرا با ستارگانت ببوس، با ستارگان دنباله دار...
بتاب و برافروز.
بستر عقیقیِِِ ِ رنگارنگ و مخملی ات
مرا گرم می کند.
حس می کنم درون کاشانهء خویشم...
مرا غوطه ور ساز
فرابگیر و خروشان کن
مرا بفریب و اغوا کن
به من شادمانی عطا کن آنسان که به درختان و
به عاشقان عظمتت....
II
و داستان برای هرآن چیز که می شناخته ایم
به پایان می رسد،
به حقیقت یا به باور خویش
لبخندهای دروغین مان
و قلبهای بی رمق مان
به درون این چهرهء پر هراس سقوط می کنند،
چهره ای که همگان پیش ازاین نیز دیده ایم،
و جهنمی و دیوسان می دانیمش...
همه مقدورات بر نوع بشر موقوف می شوند،
...و دیو بانگ بر می دارد،
جسورانه و آشکارا :
"بندگان ما "
چهره ما در آیینه ای پوشیده از خون و زندگی های گمشده مان
بر ما می نگرد،
حوادث پایان می پذیرند...
انهدام مادر زمین و فرزندانش،
پسر بچه اش: آدم
و دختر زیبایش: حوا
III
و حالا من دوباره اینجا هستم، تنها
در این دنیای سراسر بیم و هراس
با تقدسی کمرنگ ،
و بادهای سرد زمستانی...
آنقدر منفور که جهنم را دوبار بسوزاند،
با آتش نهفته در قلب انسانها...
شاید بهشت تنها پناهگاه باشد
اما بسیار دور....
به درازنای ابدیت،
برای آرامشی و
خلوتی ساده...
من،
قلب متلاطمم را برای تو نگاه می دارم
امید که بتوانی فشار آنرا تاب آوری
و اشکهای سنگین ِ آمیخته با خونم را
که چکه
چکه
بر بندهای کفشِ سفیدِ تازه ات
می چکد...
ما فقط کمی امید می خواهیم
و مجالی برای خیر خواهی....
برگردان: گلاره جمشیدی
All morning in the strawberry field
They talked about the Russians.
Squatted down between the rows
We listened.
We heard the head woman say,
'Bomb them off the map.'
Horseflies buzzed, paused and stung.
And the taste of strawberries
Turned thick and sour.
Mary said slowly, 'I've got a fella
Old enough to go.
If anything should happen...'
The sky was high and blue.
Two children laughed at tag
In the tall grass,
Leaping awkward and long-legged
Across the rutted road.
The fields were full of bronzed young men
Hoeing lettuce, weeding celery.
'The draft is passed,' the woman said.
'We ought to have bombed them long ago.'
'Don't,' pleaded the little girl
With blond braids.
Her blue eyes swam with vague terror.
She added petishly, 'I can't see why
You're always talking this way...'
'Oh, stop worrying, Nelda,'
Snapped the woman sharply.
She stood up, a thin commanding figure
In faded dungarees.
Businesslike she asked us, 'How many quarts?'
She recorded the total in her notebook,
And we all turned back to picking.
Kneeling over the rows,
We reached among the leaves
With quick practiced hands,
Cupping the berry protectively before
Snapping off the stem
Between thumb and forefinger
شعر از سیلویا پلات:
« توت فرنگی های تلخ »
تموم صبح توی مزرعهء توت فرنگی،
اونا دربارهء روسها حرف زدن،
و ما چمپاتمه زنون میون ردیفها
گوش دادیم.
شنیدیم که سردستهء زنها گفت:
« خارج از نقشه، بمبارونشون کنین .»
خرمگسها وزوز کردن
مکث کردن و گَزیدن،
و طعم توت فرنگی ها
غلیظ و ترش شد.
ماری آروم گفت:«من یه پسره رو دارم،
اونقدی سن داره که بشه باهاش رفت،
هر اتفاقی اگه بیفته... »
آسمون بلند بود و آبی،
دو تا بچه
گرگم به هوا بازی می کردن و می خندیدن
توی علفزارهای بلند؛
ناشیانه جست و خیز می کردن و می دویدن
از میون خطوط جاده؛
مزرعه پر بود از مردای جوون آفتاب سوخته،
در حال کج بیل زدن به کاهوها و
هرس کردن کرفس ها.
زن گفت: «طرحمون تصویب شد،
باید زودتر از اینها بمبارونشون می کردیم .»
« این کارو نکنین !»
دخترک،
با گیسوای بافتهء طلایی،
التماس کرد.
چشمای آبیش توُ وحشتی مبهم شناور شد،
بی تابانه گفت:
« نمی فهمم چرا شما
همیشه اینجوری حرف می زنین ...»
زن به تندی غُرید:
«اَه ... دست وردار، نِلدا!»
و ایستاد،
مثه یه فرماندهء بی رمق،
توُ یه لباس کتونی رنگ و رو رفته
از ما پرسید:
« چقدر چیدین؟»
مجموعشو توی دفترچه اش ثبت کرد،
ما همه برگشتیم به چیدن و بیل زدن،
زانو زدیم جلوی ردیفها و
برگها رو درو کردیم،
با دستای سریع و کاربلد
توت فرنگی هایی رو
که قبلا محافظشون بودیم،
رگ زدیم،
و بین انگشتای شست و سبابه،
ساقه ها رو قطع کردیم ...
||||||||||||||||||||||||||||||||||||
توی روزهای عالی توقف کردیمتوی روزهای عالی توقف کردیم
و از ماشین بیرون اومدیم.
باد نگاهی به موهای او انداخت.
به همون سادگی بود.
برگشتم که چیزی بگم...We Stopped at Perfect Days
We stopped at perfect days
and got out of the car.
The wind glanced at her hair.
It was as simple as that.
I turned to say something--
Richard Brautigan
یا حق
Dance me
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic 'til I'm gathered safely in
Lift me like an olive branch and be my homeward dove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Oh let me see your beauty when the witnesses are gone
Let me feel you moving like they do in Babylon
Show me slowly what I only know the limits of
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the wedding now, dance me on and on
Dance me very tenderly and dance me very long
We're both of us beneath our love, we're both of us above
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the children who are asking to be born
Dance me through the curtains that our kisses have outworn
Raise a tent of shelter now, though every thread is torn
Dance me to the end of love
Dance me to your beauty with a burning violin
Dance me through the panic till I'm gathered safely in
Touch me with your naked hand or touch me with your glove
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
Dance me to the end of love
"منو به رقص بیار"
پیش به سوی زیبائیت،
با یه ویولن آتیش گرفته،
تا آخر عشق منو به رقص بیار!
منو به رقص بیار و از ترس و اضطراب بیرون بیا،
تا وقتی که با اطمینان دورت می گردم.
بلندم کن، مثل شاخهء درخت زیتون!
قمری خونگی ام باش!
تا آخر عشق منو به رقص بیار،
تا آخر عشق منو به رقص بیار.
آخ! بذار زیبائیت رو ببینم وقتی همه نشونی ها از بین می رن،
بذار حرکتت رو حس کنم همونطور که توی بابیلون اینکار رو می کنن،
یواش یواش بهم نشون بده اون چیزی رو که فقط تا مرزشو دیدم،
تا آخر عشق منو به رقص بیار!
تا آخر عشق منو به رقص بیار!
پیش به سوی این جشن بزرگ منو به رقص بیار!
منو به رقص بیار و منو به رقص بیار
منو به رقص بیار، ترد و لطیف
منو به رقص بیار، یه رقص طولانی
ما هر دو زیر نفوذ عشقمونیم،
ما هر دو توی اوجیم....
پیش به سوی بچه هایی که دوست دارن به دنیا بیان منو به رقص بیار!
از میون پرده هایی که بوسه های ما نخ نماشون می کنن منو به رقص بیار!
همین الان یه خیمهء جون پناه به پا کن،
با همهء این نخ نخ های پاره شده،
تا آخر عشق منو به رقص بیار!
پیش به سوی زیبائیت،
با یه ویولن آتیش گرفته منو به رقص بیار!
از ترس و اضطراب بیرون بیا و منو به رقص بیار،
تا وقتی که با اطمینان دورت می گردم.
منو لمس کن با دست برهنه ات،
لمسم کن با دستکشت!
تا آخر عشق منو به رقص بیار،
تا آخر عشق منو به رقص بیار،
تا آخر عشق منو به رقص بیار.....__________________