All About English

Ask And You Shall Recieve

All About English

Ask And You Shall Recieve

Biography 009

  

 

Branch Of Science 

 

Gender Or Minority Status 

 

Historical Periods 

 

Nationality 

 

Prize Winners 

 

 

1. پائلو کوئیلو در سال ۱۹۴۷ در کشور برزیل در یک خانواده متوسط به دنیا آمد. پدرش، مهندس بود و مادرش خانه دار. کتاب هاى پائلو تا کنون به ۵۶ زبان زنده جهان ترجمه شده اند و فروش قابل توجهى در کشورهاى جهان داشته اند.
او در سن هفت سالگى به دبستان مذهبى «سن اگناسیو» در ریودوژانیو وارد شد. کوئیلو به تدریج دریافت که از فراگیرى تعالیم مذهبى بیزار است. درپى آن کوئیلو از شرکت در مراسم مذهبى گروهى که بالاجبار برگزار مى شد سر باز زد و تنفر خود را به آئین و فرایض دینى خود نشان داد.به رغم تمایل والدینش براى دنبال کردن درس و فراگیرى رشته مهندسى، کوئیلو به وادى ادبیات علاقه مند شد و بر آن شد تا نویسنده شود. پدر کوئیلو احساس مى کرد فرزندش از بیمارى روانى خاصى رنج مى برد. به همین دلیل در سن هفده سالگى، او را دو بار در بیمارستان روانى بسترى کرد. در آن جا پزشکان براى معالجه کوئیلو، چندین بار از شوک الکتریکى استفاده کردند.پس از خلاصى از بیمارستان، پائلوکوئیلو به یک گروه تئاتر پیوست و کارهاى پراکنده اى در مطبوعات انجام داد. در نظر تماشاگرانى که به دیدن این تئاتر رفته بودند، نمایش فوق کاملاً ضداخلاقى و ترویج دهنده فساد قلمداد شد.در پى آن پدر کوئیلو که به شدت ترسیده بود او را براى بار سوم در بیمارستان روانى بسترى کرد. وقتى کوئیلو از بیمارستان روانى بیرون آمد خود را براى مدت مدیدى گم کرده بود. سى سال بعد، کوئیلو رمان «ورونیکا تصمیم دارد بمیرد» را در سال ۱۹۹۸ منتشر کرد. کتاب بیانگر تجارب شخصى او در این خصوص بود. کوئیلو خود مى گوید پس از نشر کتاب، نامه هاى بسیارى را دریافت کرده که بسیارى داراى تجربه مشابه با او بودند. او پس از مدتى تصمیم گرفت مسیرى که والدینش برایش انتخاب کرده بودند را طى کند اما پس از مدتى از ادامه تحصیل سرباز زد و دوباره به تئاتر پیوست. در پى آن کوئیلو موهاى خود را بلند کرد و هیچ گاه کارت شناسایى خود را همراه خود نمى برد. او براى مدتى براى معالجه خود از دارو استفاده کرد و سپس به استفاده از مواد مخدر روى آورد.پس از مدتى یکى از آهنگسازان به نام رائول سیکساس از او خواست تا برایش شعر بسراید. نوار آهنگ هایى که او شعرش را سروده بود فروش خوبى کرد و براى اولین بار پائلو را به پول قابل توجهى رساند. او بیش از شصت شعر براى آهنگ هاى رائول سرود. آن ها با هم موسیقى راک برزیلى را دچار تحول کردند.همچنین آن ها اقدام به چاپ مجموعه داستان هاى کمدى سکسى به نام کرینگ-ها (Kring-ha) کردند. آن ها خلق این آثار را شیوه اى براى رسیدن به آزادى انسان ها قلمداد کردند. حکومت وقت کتاب هاى فوق را مضر دانست و آن ها را به زندان انداخت. رائول خیلى زود آزاد شد اما کوئیلو براى مدت طولانى در زندان ماند. چرا که او را به عنوان مغز متفکرى که داستان هاى کمدى سکسى را خلق کرده بود شناختند. دو روز پس از آزادى، کوئیلو ربوده و به یک بازداشتگاه نظامى منتقل شد و در آن جا مورد شکنجه قرار گرفت. او در آن جا اعتراف کرد که دیوانه است و سه بار در بیمارستان روانى بسترى شده. بدین شیوه او توانست از آن جا خلاصى یابد.او براى متقاعد کردن زندانبان ها حتى حاضر شد به خود صدمات جسمانى شدیدى وارد سازد. در سن ۲۶ سالگى کوئیلو تصمیم گرفت زندگى عادى و معمولى را دنبال کند. به همین منظور کوئیلو وارد یک شرکت ضبط موسیقى شد و به کار نسخه بردارى مشغول گشت. در همانجا با زنى آشنا شد که بعدها با او ازدواج کرد.در سال ۱۹۷۷ آن ها به کشور انگلستان سفر کردند و کوئیلو با خرید یک دستگاه تایپ به کار نوشتن مشغول گشت. او در این کار موفق نبود پس به برزیل بازگشت و پس از مدتى از همسرش جدا گشت. در پى آن کوئیلو اقدام به خودکشى کرد. اما جان سالم از ماجرا به در برد.او پس از مدتى با زنى به نام کریستینا اوتیکیکا که از دوستان قدیمى اش بود ملاقات کرد. آن ها سفرهاى طولانى را به اروپا داشتند. در کشور آلمان او با مرد فراواقعى آشنا شد. مرد چندین بار در مکان هاى مختلف بر او ظاهر گشت و از او خواست مجدداً به آیین کاتولیک ایمان بیاورد. او به فراگیرى زبان نمادین کاتولیکى مشغول گشت. آن مرد عجیب از کوئیلو خواست تا جاده اى که به سوى سانتیاگو ختم مى شود را بپیماید.
این جاده که میان اسپانیا و فرانسه کشیده شده یک جاده خاص مذهبى است که زائران مذهبى بسیارى این مسافت را طى مى کنند. در سال ۱۹۸۷ یک سال پس از انجام این فریضه دینى، کوئیلو اولین اثر خود «زائر کوم پوستل» را خلق کرد. در سال ۱۹۸۸ کوئیلو رمان کیمیاگر را خلق کرد. او در سن یازده سالگى به کیمیاگرى علاقه مند شد و مدت طولانى براى فراگیرى این علم وقت گذاشته بود.پائلو کوئیلو پس از فروش بالاى کتاب کیمیاگر هیچ گاه حاضر نشد اعلام دارد که این داستان را از مثنوى مولوى دفتر ششم گرته بردارى کرده است. در ماه سپتامبر ۱۹۹۹ پس از سفرهاى طولانى به اقصى نقاط جهان کوئیلو از کشور اسرائیل دیدن کرد. تمام کتاب هاى او در این کشور فروش فوق العاده اى داشت و مسوولان حکومت از مضامین به کار گرفته شده توسط او حمایت کردند. ناشر کتاب هاى او در اسرائیل اظهار امیدوارى کرده که روزى فرا رسد که مردم جهان براى خرید کتاب هاى نویسندگان اسرائیلى چون آثار کوئیلو در اسرائیل صف بکشند.
در سال ۲۰۰۰ کوئیلو از ایران دیدار مى کند. او پس از انقلاب اسلامى خود را اولین نویسنده غیرمسلمانى مى نامد که به طور رسمى از ایران دیدار کرده است. او توسط نهاد گفت وگوى تمدن ها به ایران دعوت شد.به رغم این که در ایران قانون کپى رایت وجود ندارد کوئیلو موفق مى شود حق التألیف آثار چاپ شده خود را در ایران دریافت کند و پس از آن به عنوان اولین نویسنده غیرمسلمان حق التألیف آثار چاپ شده اش را به طور مستمر دریافت کند. کوئیلو خود مى گوید که هدایاى گران بهاى بسیارى را در ایران دریافت کرده است. او مدعى است: ایرانیان بهتر از مردم سایر کشورها توانسته اند با آثار من ارتباط برقرار کنند. او مدعى شد که در ایران احساس غربت نمى کرده و با مردمى آشنا شده که سالیان طولانى آن ها را مى شناخته است.
جالب این است که کوئیلو پیش از این در کنفرانس جهانى سازى داموس سخنرانى مى کند. لازم به ذکر است که این کنفرانس در طول سال یک بار تشکیل مى شود و تنها شخصیت هاى عالى رتبه کشورهاى قدرتمند سیاسى و اقتصادى در آن حضور مى یابند و حتى شخصیت هاى رده دوم اجازه ورود به این همایش را ندارد. کوئیلو در این نشست پیرامون آثار خود و نوع عرفانى که القا مى کند صحبت به میان مى رود. در آن نشست شیمون پرز از او قدردانى مى کند و مى گوید معنویتى که شما مبلغ آن هستید در خاورمیانه بسیار براى ما مفید است و ما بدین شیوه مى توانیم صلح و آرامش را در کشور خود حکمفرما کنیم.
 

 

2. لنگستون هیوز» شاعر، داستانسرا و نمایشنامه نویس سیاه پوست آمریکایى است که به زبان گویاى حال و روز روابط نژادى در ایالات متحده آمریکا بدل شد. او که به شدت از انجیل و نویسنده اى مانند «والت ویتمن» تاثیر پذیرفته بود، در آثارش زندگى روزمره سیاه پوستان را واقع گرایانه به تصویر کشید. بسیارى از اشعار او به ترانه تبدیل شده اند. به تعبیر خود هیوز «اشعار من را بلند بخوانید، زمزمه کنید، فریاد بزنید و آوازش کنید.»
«جیمز لنگستون هیوز» در اول فوریه سال ۱۹۰۲ در شهر «جاپلین» از ایالت «میسورى» متولد شد. مادرش معلم دبستان بود و شعر هم مى سرود. پدرش «جیمز ناتانیل هیوز» اما مغازه دارى بود که زمانى آرزوى وکالت در سر مى پروراند اما موفق نشده بود در امتحان وکالت شرکت کند.
«هیوز» چند سالى بیش نداشت که والدینش از یکدیگر جدا شدند و «هیوز» به همراه مادرش براى یافتن شغلى از شهرى به شهر دیگر مسافرت مى کردند و دوران سخت کودکى او در شهر هاى مختلفى همچون مکزیکو، تویکا، کانزاس، کلرادو، ایندیانا و بوفالو سپرى شد و در این دوران مدتى را هم نزد مادربزرگش گذراند. ۱۳ ساله بود که به همراه مادر و ناپدرى اش به زادگاه خود بازگشتند و پس از مدتى به «کلیولند» از ایالت «اهایو» نقل مکان کردند چرا که ناپدرى اش در کارخانه ذوب آهن مشغول به کار شده بود.
در همین دوران بود که «اهایو» با اشعار «کارل سندبرگ» که در سبکى آزاد و بدون وزن نوشته بود آشنا شد و به شدت تحت تاثیر آن قرار گرفت. با اتمام تحصیلات دوران دبیرستان، «هیوز» یک سالى را در کنار پدر سفید پوستش در «مکزیکو» گذراند. او در راه بازگشت به شمال، سوار بر قطار یکى از مشهور ترین اشعار خود با عنوان «کاکاسیاه از رود ها مى گوید» را سرود که در سال ۱۹۲۱ در نشریه «کرایس» به چاپ رسید.
با بازگشت به «کلیولند» او که دیگر وارد دوران جوانى شده بود به فعالیت هاى نمایشى روى آورد و اولین نمایشنامه خود را در سال ۱۹۲۱ با عنوان «قطعه طلایى» خلق کرد. در همان اوایل دهه ۲۰ «هیوز» به لطف کمک ها و پشتیبانى پدرش توانست وارد دانشگاه «کلمبیا» شود اما دلگیرى و نارضایتى دائم «هیوز» از پدرش او را به ترک تحصیل واداشت.
خسته از زندگى دانشگاهى، هیوز تصمیم به مسافرت به نقاط مختلف دنیا گرفت. به پاریس سفر کرد و مدتى را به عنوان دربان و مامور حفاظتى یک کلوپ شبانه مشغول به کار و پس از مدتى راهى ایتالیا شد و از ایتالیا راهى وطن شد. با بازگشت به آمریکا، «هیوز» در مشاغل سطح پائینى به کار گماشته شد و این در حالى بود که او به سرودن شعر ادامه مى داد و عاقبت توانست براى تحصیل در دانشگاه لینکلن بورسیه اخذ کند. درباره این دوران از زندگى «هیوز» حکایت جالبى نقل مى شود.
بدین مضمون که در آن دوران «هیوز» به عنوان کمک پیشخدمت در یکى از هتل هاى شهر مشغول به کار بوده و در یکى از روز ها «هیوز» در حین سرو غذا قطعه اى از اشعارش را در کنار ظرف یکى از مشتریان که از قضا «ویچل لیندسى» شاعر بوده است جا مى گذارد و بدین ترتیب این «پیشخدمت شاعر» کشف مى شود.
«هیوز» در سال ۱۹۲۹ تحصیلات دانشگاهى اش را به پایان مى برد و در این زمان به عنوان شاعرى جوان و متعهد مورد احترام بسیار است. او که اولین اشعارش در سال ۱۹۲۱ به چاپ رسید موفق شد به سال ۱۹۲۶ اولین مجموعه اشعارش با عنوان «سرود هاى حزین» را با کمک و پشتیبانى «کارل ون وختن» به چاپ رساند و «هیوز» دومین مجموعه اشعارش را با عنوان «جامه اى زیبا بر تن یهود» به او تقدیم کرد.
«هیوز» در این ایام به عنوان فریاد بلند جامعه سیاه پوستان «هارلم» به شمار مى آمد. او اولین رمانش با نام «نه بدون خنده» را به سال ۱۹۳۰ منتشر کرد. «هیوز» از اولین نویسندگان سیاه پوستى بود که توانست از راه نوشتن گذران زندگى کند. او در دوران زندگى اش بیش از ۳۵ اثر خلق کرد و همیشه از «رمان هاى طولانى و اشعار راویانه» دورى کرد. او سرانجام در ۲۲ مه ۱۹۶۷ در پى انجام یک عمل جراحى دچار عفونت شدید شد و درگذشت.
 

 

3.  ۱۸۹۹
«ولادیمیر ناباکف» نویسنده و منتقد ادبى برجسته آمریکایى است که اصلیتى روس دارد. او در طول عمر نویسندگى خود به دو زبان روسى و انگلیسى نوشت. او در سال ۱۹۵۵ رمانى به نام «لولیتا» خلق کرد که سبک خاص ادبى آن منتقدان و طنز قوى آن مردم عادى را به تحسین واداشت. «ناباکف» نسخه اول این رمان را در سال ۱۹۳۹ طى اقامتش در پاریس تحت عنوان «افسونگر» (Volshebnik) به رشته تحریر درآورد که داستان زندگى مردى میانسال را روایت مى کند که دل به دخترى ۱۲ساله مى بازد. به همین دلیل با مادر بیمار و بیوه اش ازدواج مى کند.
قهرمان داستان طى اقامتشان در هتلى به دخترک در حال خواب تعرض مى کند و ناگهان دختر بیدار مى شود و مرد فرار مى کند و باقى عمر را به قاچاق مى گذراند و عاقبت به سختى مى میرد. این داستان بعدها به دست استنلى کوبریک به تصویر کشیده شد.
«ولادیمیر ناباکف» در ۲۷ آوریل ۱۸۹۹ در سنت پترزبورگ در خانواده اى متمول و اشرافى دیده به جهان گشود. پدرش -دیمیتریش ناباکف - روزنامه نگار، وکیل و سیاستمدارى لیبرال بود. او که علاقه خاصى به فرهنگ انگلستان داشت به فرزند خود زبان هاى انگلیسى و حتى فرانسه را آموخت و این درحالى بود که «ولادیمیر» ۵ سال بیش نداشت. «ولادیمیر» تحصیلات مقدماتى خود را در یکى از بهترین مدارس سنت پترزبورگ به نام «تنى شف» (Tenishev ) گذراند. او ۱۶ ساله بود که املاک وسیعى را از عموى خود به ارث برد. اما فرصت استفاده از این ثروت هنگفت را پیدا نکرد چرا که با انقلاب روسیه پدرش دستگیر و زندانى شد و پس از آزادى بلافاصله به همراه خانواده اش به برلین مهاجرت کردند. «ناباکف» تحصیلات خود را در کالج «ترینیتى» به پایان برد. در همان سال ها بود که پدر سیاستمدارش به دست یکى از سلطنت طلبان روس به قتل رسید. او ۱۵ سال در برلین اقامت داشت و طى این مدت به ترجمه، تدریس خصوصى و تعلیم تنیس پرداخت. طى این دوران «ناباکف» موفق شد به عنوان نویسنده اى جوان در جامعه روس ساکن برلین اسم و رسمى پیدا کند. خوانندگان آثار او را بیشتر مهاجرین روس تشکیل مى دادند چرا که نوشته هاى او عموماً در داخل روسیه حق انتشار نداشت. او در آثار اولیه اش به مقوله هایى همچون مرگ، گذر زمان و حس از دست دادن پرداخت. او که خود شطرنج را در سطحى بالا بازى مى کرد در داستان هاى خود از قالبى پیچیده و معما گونه بهره مى برد و در پى آن بود که خواننده را درگیر این بازى پرپیچ و خم کند. او در یکى از آثار خود به نام «مواعظى در باب ادبیات» مى نویسد: «مبادا خوانندگان را گوسفند فرض کنید. این را بدانید که هر قلمى کنجکاوى آنها را برنمى انگیزد.» و ادامه مى دهد: «خواننده خوب، آن نیست که نشانه شناسى و جامعه شناسى و ادبیات بداند. خواننده خوب آن است که صاحب قوه تصور خوب و حافظه اى قوى است که قدرى از احساس و هنر بهره برده باشد. همان مشخصاتى که من در تمام زندگى ام سعى در تقویت آنها داشته ام.»
او در سال ۱۹۳۰ رمانى به نام «دفاع» (Zashehita Luzhina) به رشته تحریر درآورد و در آن تصورات خوانندگان را چون کارگردانى قهار به بازى گرفت. این داستان، داستان زندگى شطرنج بازى به نام «الکساندر لوژین» است که پدیده بازى شطرنج است. اما پس از مدتى مرز بین واقعیت و بازى شطرنج براى او از بین مى رود و حتى وقتى تصمیم به خودکشى مى گیرد و به کنار پنجره خانه خود مى رود سنگفرش حیاط را همچون صفحه شطرنج مى بیند.
«ناباکف» زندگى نویسندگى خود را با ترجمه اشعار «هاینه» آغاز مى کند و اولین رمان خود با نام «ماشنکا» (Mashenka ) را در ۲۷ سالگى خلق مى کند. او در عمر خود آثار دیگرى منتشر کرد که «موهبت»( The Gift ) و «دعوت به مراسم گردن زنى» ((An Invitation to a beheading از آنها است. او در زندگى خود مدارج عالى دانشگاهى را گذراند و سخنرانى هاى متعددى در باب آثار «فلوبر»، «داستایوفسکى» و «جویس» ایراد کرد. این نویسنده بزرگ عاقبت در دوم ژوئیه ۱۹۷۷ در لوزان دیده از جهان فروبست. از آثار او در زبان انگلیسى مى توان به «زندگى واقعى یک شوالیه»، «نین» و «به دلقک نگاه کن» اشاره کرد. 

 

 

4.

15 آوریل 1980، ژان پل سارتر در آخرین سفرش، با آمبولانس از بیمارستان بروسه (Broussais) خارج می شود. این سفر او را با همراهی ده ها هزار انسان، تا گورستان مونت پارناس (Montparnasse) می برد. هنرمندان، سیاستمداران، فیلسوف ها، روزنامه نگاران، همه و همه در این جوشش انسانی در هم آمیخته بودند: یک پیاده روی طولانی به سمت گورستان، شبیه یک تظاهرات خاموش. آن روز مراسم تدفین کسی بود که راهگشای امروز است به سوی ابدیت.
ژان پل کوچک در 21 ژوئن 1905 به دنیا می آید. یک کودک از خانواده ای متوسط، بعنوان نوه، که پدربزرگ مادری مانع بالیدن این پسر کوچک می شود. پسر کوچکی که شیفته وار مادرش را دوست دارد. بیوه ی زودرسی که در ازدواج دوم نیز مشکلات فراوانی دارد. سارتر در «نامه های کوتاه» از این ژان پل کوچک چنین می گوید: «حقیقت من، شخصیت من واسم من در دست بزرگترها بود. من یک بچه بودم و از چشم آنها به زندگی نگاه می کردم. این هیولایی که آنها با تاسف هایشان می ساختند». در این حال، حرفه ی پدرخوانده اش او را به روشل (Rochelle) تبعید می کند. دبیرستان، محلی رنج آور می شود. از رتبه ی خوب به رتبه ی معمولی می رسد و به آموختن خشونت می پردازد. ناکامی ها، والدینش را وامی دارد تا او را به پاریس برگردانند.
ژان پل سارتر، در پاریس، در مدرسه ی هنری چهارم (Henri IV) سال های مطلوبی را آغاز می کند. همانجا با پل نیزان (Paul Nizan) آشنا می شود که این آشنایی به یک دوستی پایدار می انجامد. زمانی که او و نیزان این مدرسه را ترک می کنند، زمانی است که برگسون (Bergson) آنها را تحت تاثیر فلسفه قرار داده است. استاندل (Stendhal)، ولری (Valéry) و پروست (Proust) نویسنده های محبوب سارتر هستند که او را به سمت ادبیات و سینما سوق می دهند. سارتر و نیزان، در دانشسرای عالی پذیرفته می شوند که چهار سال مطلوب برای آنها به دنبال دارد. بر طبق گفته ی دنیس برتوله (Denis Bertholet)، سال 1924 برای دانشسرای عالی، بیشترین درخشش را از زمان تاسیس خود تجربه می کند. بعد از آن نیزان ازدواج می کند و به حزب کمونیست می پیوندد. سارتر ولی زندگی را یک جستجوی بی پایان می داند، نه همچون اتصال به یک نظریه ی محدود کننده. او عضویت را قبول نمی کند. اما سال بعد، سیمون دوبوآر (Simone de Beauvoir) همراه اوست. آنها هر دو تدریس را دوست دارند و دانش آموزان نیز دوستشان می دارند.
در سال 1944، کارهای دیگر آنقدر برای سارتر درآمد دارد که خود را بازنشست می کند. او به روزنامه نگاری در دو ستون جنگ (Combat) و نامه های فرانسوی (les lettres françaises) مشغول می شود.
سارتر از طرف دو روزنامه ی کومبا (Combat) و لوفیگارو (le Figaro) برای اولین بار به آمریکا فرستاده می شود که آنجا با هنرمندان فرانسوی در تبعید ملاقات می کند. در سال 1945، روزنامه ی فرصت های جدید (Temps modernes) با عضویت سیمون دوبوآر و مرلوپونتی (Merleau-Ponty) آغاز به کار می کند. این روزنامه خودش را به دفاع از استقلال و حقوق افراد اختصاص می دهد. همچنین در همین سال، با حمایت مجله ی سرشت (Esprit)، کنفرانس مشهوری با عنوان «وجودگرایی، انسان گرایی است» (اگزیستانسیالیسم، اومونیسم است( (L'existentialisme est un humanisme)در باشگاه امروز (club Maintenant) برگزار می شود. موفقیت این کنفرانس همه ی شک ها را برطرف می کند و وجودگرایی دنیا را تصرف می کند. همه وجودگرا هستند و سارتر پیشرو وجودگرایی می شود.
زندگی سارتر و سیمون دوبوآر در سفرهایشان شکل می گیرد. آنها به بارسلون، کوبا، هلند، برلین، ساهارا، آفریقای سیاه و خیلی جاهای دیگر می روند. اما در دهه ی پنجاه روش زندگی شان را تغییر می دهند. سارتر همه ی مسافرت ها، قرار ملاقات ها، مصاحبه ها و همه ی آنچه که زندگی را مصرف می کنند و آن را به نابودی می کشند را محدود می کند. با این حال او در همه ی مبارزه ها حاضر است: در برابر جنگ هندوچین، دربرابر جنگ الجزیره، دربرابر جنگ ویتنام. همچنین در ماه می سال 68، او به خوبی از جنبش دانشجویی حمایت می کند. او در خیابان روزنامه ی چپ کارگری، به نام انگیزه ی مردمی (la Cause du Peuple) را می فروشد و تریبون های مردمی ایجاد می کند. او الگوی این جوانان سرکش است و در هر جایی که ستم وجود دارد، مداخله می کند. او همچنین در کنار برنارد کوشنر (Bernard Koushner) برای عملیات مردم قایق (boat people) که برای دفاع از زمین های روستاییان لارزاک (Larzac)، مخصوص پناهنده های ویتنام است، حضور دارد.
همه می دانند ظلم و رهایی لغت هایی هستند که سارتر را می شورانند. هیچ مانعی برای این نیرو وجود ندارد. و اینها همان مردمی هستند که در 15 آوریل 1980 او را با اشتیاق هایش، مداخله های درخشانش، نوشته هایش و تجربه های مفیدش از سیاست و زندگی، به خاک می سپرند. آن روز مردم نویسنده ی نابغه ای را دفن کردند، که جایزه ی نوبل را نپذیرفته بود.

سارتر، حرف های خواندنی
(نقل از : صوفی شومینو – روزنامه ی مترو – صفحه ی 11 – چهارشنبه 10 ژوئیه 2005)

- من افراد هم سن خودم را دوست ندارم. همه ی افرادی که می شناسم جوان تر از من هستند. افراد مسن افکار غیر قابل انعطاف دارند. آنها از آنچه که امروزه می گذرد، از تغییراتی که در زندگی امروز بوجود آمده است، احساس آشفتگی می کنند. آنها کسل کننده اند.
- کار من، روش زندگی ام و تلاشم: نوشتن و آموختن، به من پول و لذت می بخشید. با اینحال پول برای من هیچ وقت آن ارزشی را ندارد که برای دیگران دارد. من آن را برای خودم خرج می کنم، نه برای خرید سهام.
- من همه ی ایده هایم را آن وت که در حال شکل گرفتن بودند برای سیمون دوبوآر می گفتم. چون او تنها کسی بود که سطح شناختش از من و از افکارم، به اندازه ی خود من بود. او یک هم صحبت خوب و یک لطف بی نظیر بود.
- من هیچ وقت احساس گناه نمی کنم و گناهکار نیستم.
- جنگ زندگی من را به دو بخش تقسیم کرد: قبل و بعد از آن. گذری از جوانی به بلوغ. از خودگرایی به جامعه گرایی.
- بی معنی است که انسانی به جای دیگران فکر کند. هیچ انسان آزادی نباید از انسانی مثل خودش دستور بگیرد.
- سیاسی شدن، دفاع کردن از یک اعتقاد سیاسی نیست. اما افرادی که تیپ زندگی یکسانی دارند را دور هم جمع می کند. بنابراین یک فعالیت مهم در جهان است.
- انقلاب یعنی یک روند طولانی برای منتهی شدن به سرانجامی مهم: بوجود آمدن جامعه ای دیگر. ترس، زمانی طولانی ادامه خواهد داشت برای رسیدن به جامعه گرایی آزاد.
- من فکر می کنم که شفافیت باید جانشین مخفی کاری شود. این غیر ممکن است که ما بدن هایمان را به هم واگذار کنیم و ایده هایمان را مخفی نگه داریم.
- من زیاد سفر کردم. ولی نه فقط برای رفتن از یک کشور به کشور دیگر. من برای رسیدن از یک تجربه ی اجتماعی به تجربه ای دیگر سفر می کنم.

برگرفته از: صوفی شومینو (Sophie Chemineau)- روزنامه ی متروی نیس - سه شنبه 28 ژوئن 2005

 

 

5.

میروسلاو هولوب (Miroslav Holub)، شاعر و دانشمند چک، متولد 1923.
برگردان منتخب اشعار به انگلیسی توسط Ian Milner و George Theiner صورت گرفته و با مقدمهای از A. Alvarez توسط انتشارات Penguin در سال 1967 منتشر شده است. برگردان ما از روی همین کتاب است.

میروسلاو هولوب آمیزهی شگفتانگیزی است و شاید یک نمونهی منحصر به فرد. او یکی از شعرای خلاق و پرکار چک و همچنین یک دانشمند برجسته است. یک آسیبشناس بالینی (Clinical Pathologist) که به طور وسیع به هر دو سوی پردهی آهنین (Iron Curtain) سابق برای تحقیق و شرکت در کنگرههای علمی سفر کرده است.
آثار او شامل هشت مجموعهی شعر، دو سفرنامه و بیست و پنج مقالهی علمی دربارهی آسیب شناسی است. او همچنین سردبیر یک مجلهی پرطرفدار علمی چک بوده است.

میروسلاو هولوب
متولد سال 1923 و فرزند یک کارگر راهآهن و یک معلم زبان است. هولوب تا حدود سی سالگی که تحقیقات بالینی خود را آغاز کرد، به نوشتن شعرهایش نپرداخت، لذا علوم تجربی و اشعار تجربی توأماً در سیر زندگی او شکوفا شده است.
هولوب در هفتاد و چهار سالگی در 1998 زندگی را بدرود گفت.

آلوارز (Alvarez) میگوید: «وقتی که عاقبت او را در پراگ دیدم، از او پرسیدم، اگر نظر تازه و تئوریهای شاعرانهای دارد، لازم است که آنها را بدانم. روز بعد با تعدادی صفحهی تحریرشده به سویم بازگشت با سرفصلی از نکتههای خاص و منحصر مربوط به هشتم ماه ژوئن 1965. چهارمین نکته از نکات یازده گانهی او این بود: تفاوت عمیقی میان اندیشهی علمی و اندیشهی هنری نیست. هر دو شامل حد بالای خلاقیت و حد بالای آزادی است. دانش بر دو گونهی تئوری و تجربی است، و هنر فقط پدیدهای تجربی است. کانون موضوع، واژهی تجربی است.
او در باور من بیشتر به محتوای شعر رجوع میکرد، تا به قالب و تکنیک آن، یا در حدی که این دو عنصر را تفکیک پذیر نمیدانست. دلشوره در این است که شعر چه میگوید، تا اینکه چگونه گفته میشود.»

 

 

6. ۱۹۰۷
«دافنه دوموریه» داستان سرا، تذکره نویس و نمایشنامه نویس انگلیسى است که به واسطه رمان هاى عاشقانه پرتعلیقش صاحب شهرت است. «دوموریه» را بسیارى با رمان مشهور «ربه کا» مى شناسند که بلافاصله پس از انتشار توسط «اورسن ولز» در یک برنامه رادیویى اجرا شد و یک سال بعد به دست کارگردان بى بدیل دنیاى سینما «آلفرد هیچکاک» به تصویر کشیده شد. «ربه کا» به زعم اغلب ادیبان مشهورترین، بهترین و آخرین رمانى است که با الهام از رمان «جین ایر» شارلوت برونته پدید آمده است.
«دافنه دوموریه» Daphne du Maurier در سیزدهم ماه مه ۱۹۰۷ در خانواده اى هنرمند در لندن متولد شد. پدرش «سرجرالد دوموریه» بازیگردانى مشهور و فرزند «جورج دوموریه» کاریکاتوریست نامى بریتانیا بود. «دوموریه» بعدها بسیارى از آثار خود را با الهام از اجداد و سایر اعضاى خانواده اش خلق کرد. رمان «مارى آن» و «شیشه گر» از این دسته اند. او رمان «جرالد» را با الهام از شخصیت پدرش به رشته تحریر درآورد.
دوران کودکى «دوموریه» در خانواده اى طى شده که از دوستى با ادیبان برجسته اى چون «ادگار والاس» و «جى ام بارى» بهره مند بود و بدین ترتیب او از همان دوران نوجوانى قلم به دست گرفت. اولین اثر مکتوب او داستانى کوتاه بود که به دست عمویش که سردبیرى مجله اى را بر عهده داشت به چاپ رسید. «دوموریه» تحصیلات ابتدایى خود را در شهرهاى مختلفى چون لندن؛ مودون و پاریس گذراند. او که کتابخوانى مشتاق بود، بیش از هر چیز با تصور عوالم خیالى داستان ها به وجد مى آمد و در خیال پردازى آنچنان پیش رفت که براى خود شخصیتى ثانوى و مردانه نیز ساخته بود. شاید به همین دلیل است که اکثر راویان آثار او را مردان تشکیل مى دهند. او اولین رمانش را در سال ۱۹۳۱ منتشر کرد و رمان بعدى او درباره قاچاقچیان در قالبى تاریخى به نگارش درآمد و پس از مدتى امتیاز آن را براى ساخت فیلمى به همین نام به کارگردانى آلفرد هیچکاک فروخت. پس از این همکارى بود که هیچکاک به آثار او علاقه مند شد و بعدها با الهام از یکى از داستان هاى کوتاه «دوموریه» فیلم سینمایى «کلاغ ها» The Birds را به روى پرده برد. «دوموریه» در سال ۱۹۳۲ با درجه دارى به نام «کلنل فردریک برونینگ» ازدواج کرد که به واسطه خدمات ارزنده اش در خلال جنگ جهانى دوم به مقام شوالیه اى نائل آمده بود. زندگى مشترک این دو تا آخر عمر «کلنل برونینگ» به مدت ۳۳ سال در خوشى و آرامش سپرى شد. «دوموریه» پس از مرگ شوهرش به سال ۱۹۶۵ هیچ گاه ازدواج نکرد. او که در سال ۱۹۶۹ با لقب بانوى ادبیات انگلستان خوانده مى شد به ۱۹ آوریل سال ۱۹۸۹ دیده از جهان فروبست. خاطرات مکتوب او پس از مرگش تحت عنوان «کورن وال سحرآمیز» Enchanted Cornwall به چاپ رسید. «کورن وال» نام ساحلى است که اکثر داستان هاى «دوموریه» در آنجا اتفاق مى افتد؛ ساحلى در ناحیه غربى انگلستان که هواى توفانى و وحشى آن الهام بخش «دوموریه» در خلق بسیارى از رمان ها و داستان هاى کوتاهش از جمله «ربه کا» بوده است. او در وصف «کورن وال» مى گوید: «مکانى براى آزادانه نوشتن، قدم زدن، مبهوت شدن و تنها بودن.» «دوموریه» چنین قضایى را عاشقانه دوست مى داشت و بى دلیل نیست که او ۲۵ سال از عمر خود را در خانه اى رو به دریا گذراند، همان خانه اى که در رمان تاریخى «ژنرال پادشاه» توصیف شده است. و اما شاهکار «دوموریه» رمان «ربه کا» که در سال ۱۹۳۸ پدید آمد. جمله آغازین این رمان به یکى از به یادماندنى ترین جملات ادبیات قرن بیستم بدل شد. «دیشب در خواب دیدم که دوباره به مندرلى رفته ام.» قهرمان داستان زن جوان و ترسویى است.
همسر سابق این مرد ثروتمند «ربه کا» نام دارد و طى اتفاقات نامعلومى از دنیا رفته است و پس از او خانه زیر سلطه خدمتکار خانه «خانم دانور» اداره مى شود. با انتشار این رمان «اورسن ولز» آن را در قالب نمایشنامه اى رادیویى اجرا کرد و خود نقش «ماکسیم دووینته» و «مارگارت سالاوان» نقش همسر دوم او را بازى مى کند. پس از اجراى این نمایشنامه «دیوید سلزینک» تهیه کننده برنامه متن نمایشنامه را براى «آلفرد هیچکاک» فرستاد و در نامه اى نوشت: «اگر در به تصویر کشیدن این رمان به اندازه من به متن متعهد باشى در سینما هم مانند رادیو موفق خواهد شد.» «دوموریه» در کنار خلق رمان هایش ، نمایشنامه، زندگینامه و داستان هاى کوتاه متعددى پدید آورد که از جمله آنها مى توان به زندگینامه «فرانسیس بیکن» اتوبیوگرافى به نام «دردهاى فزاینده» Growing Pains ، داستان کوتاه «استخر» و «بعد از نیمه شب هرگز» اشاره کرد.
 

 

 7.

ترجمه: سعید کمالى دهقان
روزنامه شرق

متن زیر برگردان گفت وگویى با زبیگنیف پرایزنر آهنگساز لهستانى است که در تاریخ ۱۲ نوامبر سال ۲۰۰۴ در گاردین به چاپ رسید. لازم به ذکر است که این متن از طریق لورنس آستون مدیر دفتر زبیگنیف پرایزنر در اختیارم قرار گرفته است.

هنگامى که فرانسیس فورد کاپولا مشغول پیدا کردن آهنگسازى براى «پدر خوانده» بود، به او گفتند موسیقى که نینو روتا براى این فیلم نوشته است روى فروش فیلم تاثیر منفى مى گذارد. نینو روتاى ایتالیایى از چهره هاى درخشان موسیقى فیلم است، اما به نظر مدیران استودیو، موسیقى ظریف و خاطره انگیز نینو روتا آنچنان که باید و شاید هیجان فیلم را منعکس نمى کند. آنها به کاپولا گفتند به سراغ یک آهنگساز آمریکایى برود، او هم این کار را کرد. آهنگى که ساخته شد به هیچ وجه رضایتبخش نبود و در نهایت، سه ماه بعد آهنگ نینو روتا دوباره روى فیلم قرار گرفت.
زبیگنیف پرایزنر که همچون نینو روتا و انیو موریکونه از نخبگان موسیقى فیلم اروپا است، این ماجرا را به عنوان تصویر مشکلات کارکردن براى فیلم هاى آمریکایى تعریف مى کند و مى گوید: «در این تجارت مضحک، پول موضوع اصلى است.» او به یاد مى آورد: «فیلمى به من پیشنهاد شد که در آن میشل فایفر ۵۰ میلیون دلار، جک نیکلسون ۵۰ میلیون دلار و کارگردان ۱۰ میلیون دلار مى گرفتند. حالا ببینید بودجه ساخت فیلم چقدر بوده است! با این پول ها نمى شود ریسک کرد.در اروپا قضیه کاملاً فرق مى کند. مثلاً زندگى دوگانه ورونیک ۳ میلیون دلار خرج برداشت و کارگردان رئیس من بود و نه استودیو.»
زبیگنیف پرایزنر در جامعه اى که فرهنگ آمریکایى بر آن چیرگى دارد، همچون نمادى از تمدن اروپایى ایستاده است. او با نوشتن موسیقى فیلم هاى کریستف کیشلوفسکى از جمله سه گانه هاى آبى، سفید، قرمز جایگاه خود را در جامعه موسیقى تثبیت کرد و با پیشنهادهاى فراوانى از سوى هالیوود روبه رو شد اما تا به امروز به سینماى اروپا وفادار مانده است. پرایزنر که اخیراً مشغول نوشتن موسیقى فیلم «همه چیز در مورد عشق» ساخته کارگردان دانمارکى توماس وینتربرگ است دلیل ساده اى را براى رد کردن پیشنهادات هالیوود بیان مى کند؛ او معتقد است که کار کردن براى فیلم هاى آمریکایى آزار دهنده و ملال آور است.
او با اشاره به فیلم هاى آمریکایى مى گوید: «وقتى با شخصى چون توماس وینتربرگ کار مى کنم، به من اعتماد دارد. به آسانى مى شود براى فیلم موسیقى نوشت، اما سئوال اینجا است که چرا اصلاً فیلم باید موسیقى داشته باشد. ارتباط بین فیلم و موسیقى کاملاً متافیزیکى است، چون شما هیچ گاه موسیقى را نمى بینید بلکه آن را احساس مى کنید. به عقیده من بهترین موسیقى براى فیلم، سکوت مطلق است. موسیقى اغلب فیلم هاى آمریکایى را آهنگسازانى همچون جان ویلیامز نوشته اند و همه جاى فیلم، موسیقى است که به شما مى گوید چه طور فکر کنید و چه احساسى داشته باشید. در صحنه اى ترسناک، بوق و کرناى رعب انگیز و در صحنه اى عاشقانه، نغمه اى رمانتیک به کار مى برند، اما من به سخن بودلر نویسنده فرانسوى معتقدم که مى گوید: «دغدغه هنرمند باید این باشد که آنچه را که احساس مى کند، تشریح کند و نه آن چه را که مى بیند.»
پرایزنر این رویه را پیش گرفت و تغییر آن برایش سخت است. او از یک کارگردان آمریکایى یاد مى کند که از او خواسته بود براى فیلمش موسیقى آمریکایى بنویسد. او مى گوید: «من به این چنین فیلم هایى «نه» مى گویم چون در نهایت آدم به خودش مى گوید که چه؟ در آمریکا از شهرت و اسم تو استفاده مى کنند و موسیقى را به دلخواه خودشان تغییر مى دهند. من ترجیح مى دهم براى فیلمى موسیقى بنویسم که به معناى حقیقى انسانى باشد نه فیلم هایى که تنها رونوشتى فانتزى و مضحک از زندگى اند. وقتى فیلم هاى آمریکایى را نگاه مى کنم احساس مى کنم که تمام تلاششان آموزش به تروریست ها است. لهستان بودم که تلویزیون خبر حادثه ۱۱ سپتامبر را داد، ابتدا فکر کردم که حتماً دارند فیلمى را پخش مى کنند.» روز استقلال «سرگرم کننده است اما به نظر من فیلم هاى این چنینى منتظرند تا اتفاقى بیفتد، مثل پیشگویى اى که قرار باشد به حقیقت بپیوندد.»
هنگامى که زندگى پرایزنر را مرور مى کنیم به او حق مى دهیم که حوصله فانتزى هاى هالیوود را نداشته باشد. او در کراک به دنیا آمده و در روستایى لهستانى بزرگ شده، در آن جا همه مردم موسیقى را با آواز خواندن در کلیسا فراگرفته بودند.پرایزنر مى گوید: «ما به موسیقى غربى دسترسى نداشتیم؛ بیتلز گوش مى کردیم، چون واقعاً موسیقى معصومى بود، اما فقط همین بود و بس. تلاش مى کردیم رادیو لوکزامبورگ را بگیریم و بیش از آن کارى از دستمان بر نمى آمد. کمونیسم در لهستان مثل روسیه نبود. کشیش مهمترین فرد روستا بود و حتى دبیر حزب هم به کلیسا مى رفت.»
پرایزنر در جوانى به جشن هاى زیرزمینى اى مى رفت که در کاباره هاى کراک بر پا بود و پیونیشا پد بارانامى نام داشت. جایى که پاپ ژان پل دوم پیش از آن که به مقامى برسد مراسم شعر خوانى برگزار مى کرد و نوازندگان جاز مى توانستند بدون ترس از مداخله مقامات دولتى کار خودشان را بکنند. پرایزنر مى گوید: «آن پایین مى شد هر کارى کرد. مى شد با مدیر حزب مصاحبه کرد و آن را به موسیقى تبدیل کرد و اگر هم اعتراضى مى کردند مى گفتیم که داریم کمونیسم اشاعه مى دهیم. اما آیا مى شد چنین فضایى را در روسیه هم تصور کرد؟ حتماً فرداى کنسرت تو را سوار قطار مى کردند و عازم سیبرى مى شدى!»
دروازه هاى لهستان تا قبل از سال ۱۹۸۹ و تا زمانى که هنوز کمونیسم اروپا مثل خانه اى پوشالى فرو نریخته بود، به روى غرب بسته بود. اولین موسیقى پاپ غربى که پرایزنر آن را شنید و تمجید کرد، پینک فلوید بود. مى گوید: «تا قبل از سال ۱۹۸۹ هیچ چیز به درد بخورى در مغازه ها گیر نمى آمد و ذهن لهستانى نمى توانست خود را با یک تغییر ناگهانى هماهنگ سازد. پینک فلوید به اندازه کافى براى خلق دنیایى استعارى در آلبوم «دیوار» از خود هوش و ذکاوت نشان داد. من عاشق آلبوم هایى چون «سوى تاریک ماه» هستم، چون هم مالیخولیاى بریتانیایى را در خود دارد و هم لهستانى.»
پرایزنر، اینو موریکونه و میشل لوگراند فرانسوى را که براى «یک مرد و یک زن» موسیقى کلاسیک ساخته است، تحسین مى کند و البته بعضى از کارگردان هاى آمریکایى نظیر فرانسیس کاپولا و مارتین اسکورسیزى را مى ستاید اما به هر حال ترجیح مى دهد در آپارتمانش در پاریس بماند تا به خاطر پول و شهرت از هالیوود التماس کند. او از سال ۱۹۹۹ دیگر به سینما نرفت چرا که از محیط هاى بزرگ و چند طبقه متنفر است. مى گوید: «آهنگ ساز بودن آسان است، کافى است برگه اى بردارید و موسیقى اى را که در مغزتان جریان دارد به روى کاغذ بیاورید.» به نظر مى رسد که هالیوود دیر یا زود او را هم خواهد فریفت. پرایزنر تعریف مى کند: «شاعر معروفى بود در لهستان به نام زبیگنیف هربرت که همیشه به نکته جالبى اشاره مى کرد، مى گفت: باید در خلاف جریان آب رودخانه شنا کرد. چون حتى اگر به سرچشمه نرسى لااقل ماهیچه هایت ورزیده مى شوند.»

 

 

8.

زندگی نامه ژان رنو (http://benigni.blogfa.com/post-30.aspx)
http://www.rozaneh-group.com/ferioffi/jan%20reno2.jpg (http://rozaneh-group.com/join)


ژان رنو در30 جولای سال 1948 با نام "دون ژوان مورنوای جدریک جیمنز" در کازابلانکای مراکش از والدینی اسپانیایی بدنیا آمد. خانواده اش برای فرار از چنگ حکومت فاشیستی "فرانسیسکوال کادیلوفرانکو" به مراکش در افریقای شمالی مهاجرت کردند. در آنجا بود که ژان به دنیا آمد و بعدها با دنیای نمایش و سینما آشنا شد.
ژان رنو در 17 سالگی به فرانسه رفت و برای دریافت تابعیت فرانسه مجبور شد تا در ارتش ثبت نام کند، اما تحصیلاتش در زمینه بازیگری باعث شد در بخش نمایشی به کار گرفته شود. پس از اتمام خدمت سربازی به پاریس رفت و در دهه هفتاد نقش های کوچکی در تئاتر و تلویزیون گرفت ، تا این که در١٩٧١ با ایفای نقش کوچکی در «نور زن اثر کوستا گاوراس» به دنیای سینما راه یافت. این نقش کوچک ستایش فراوانی برای رنو به همراه آورد و باعث شد نقش مناسبی در «قصه ما» - برتران بلیه- به او پیشنهاد شود.

http://www.rozaneh-group.com/ferioffi/jan%20reno%201.jpg (http://rozaneh-group.com/join)اما فرشته شانس در١٩٨١ به سراغ او آمد. این فرشته لوک بسون نام داشت. نتیجه همکاری بسون و رنو برای هر دو شهرت و موفقیت بود. اولین همکاری شان فیلم کوتاهی به نام«ماقبل آخر» بود. در١٩٨٣ لوک بسون با فیلمنامه ای ٢٠ صفحه ای «آخرین نبرد» به سراغ رنو رفت و به او گفت که تصمیم دارد آن را به صورت سیاه و سفید بسازد. رنو پذیرفت تا در ازای فقط صد دلار نقش منفی فیلم را بازی کند.
پس از «آخرین نبرد» رنو بار دیگر در ١٩٨٥ در کنار بسون قرار می گیرد و نقش کوچکی در «مترو» بازی می کند. در١٩٨٨ موفقیت با بازی در فیلم «آبی بزرگ» ساخته بسون به سراغش می آید. این اولین نقش بزرگ رنو است. پخش جهانی فیلم باعث محبوبیت رنو می شود.

در این هنگام است که او همسرش ژنویو و دو فرزندش سندرا و مایکل را ترک می کند.
پس از «آبی بزرگ» منتقدین او را کشف کردند. رنو در١٩٩١ بار دیگر در فیلمی از بسون- «زنی به نام نیکیا»- نقش کوچکی را بازی کرد، نقش آدم کشی به نام ویکتور که پلی برای رسیدن به نقش بزرگ کارنامه اش «لئون: حرفه ای» در ١٩٩٤ بود. اما قبل از آن در ١٩٩٣ در یک کمدی فرانسوی به نام «ملاقات کنندگان» در کنار کریستین کلاویه ظاهر شد . فیلم موفق ترین و پرفروش ترین محصول تاریخ سینمای فرانسه شد، اما به دلیل خصلت های بومی زیادی که داشت، نتوانست در خارج از فرانسه موفقیت زیادی کسب کند.

نمایش لئون در١٩٩٤ رنو را به میانه جریان فیلمسازی هالیوود پرتاب کرد. رنو در این فیلم بار دیگر نقش آدمکشی کرایه ای، اما حساس را بازی کرد که که از دختری ١٢ ساله(ناتالی پورتمن) محافظت میکرد. ٢٣ دقیقه از فیلم برای نمایش در آمریکا حذف شد، تا خشونت آن تلطیف شود.

هرچند منتقدان به دلیل شباهت های فیلم با «نیکیتا» چندان روی خوشی به فیلم نشان ندادند، اما تماشاگران تلاش بسون و رنو را برای ساختن داستان عاشقانه ای غیر عادی پسندیدند. سرانجام با پخش نسخه کامل فیلم روی دی.وی.دی در ٢٠٠٠ نظر منتقدین نیز عوض شد.
http://www.rozaneh-group.com/ferioffi/reno4.jpg (http://rozaneh-group.com/join)
« بوسه فرانسوی (1995)» در کنار مگ ریان و کوین کلین ، « ماموریت غیر ممکن ( 1996)»، در کنار تام کروز از جمله فیلم های امریکایی هستند که رنو در آنها نقش آفرینی کرده است.
در سال 1996 با همسر دومش ناتالی دسکیوکز (Nathalie Dyszkiewicz) ازدواج میکند و حاصل این ازدواج دو فرزند به نام تام و سرنا میباشد.

وقتی در١٩٩٧ با « قبر روزینا » به آمریکا برگشت و کوشید تا تماشاگران آمریکای را با ذوق و تبحر خود در زمینه نفش های کمدی جلب کند، موفق نشد. تماشاگران آمریکایی و البته بسیاری کشورهای دیگر، او را در گونه اکشن می خواستند.
بنابراین در١٩٩٨ در بازسازی آمریکایی «گودزیلا» بازی کرد، که تنها نقطه قوت فیلم، بازی او بود. در همین سال بخت بازی در کنار اسطوره بازی هالیوود ، رابرت د نیرو در فیلم « رونین» نصیب اش شد.

«رونین» هر چند در گیشه کمتر از«گودزیلا» سودآور بود، اما تبدیل به یکی از فیلم های مهم دهه نود شد . بعد از« گودزیلا» رنو دوباره به فرانسه بازگشت تا در قسمت دوم «ملاقات کنندگان» بازی کند. موفقیت تجاری فیلم و تلاش های رنو برای آشنا کردن تماشاگر آمریکایی با ذوق کمدی اش باعث شد تا در ٢٠٠١ نسخه بازسازی شده آمریکایی فیلم ساخته شود.
رنو در سال ٢٠٠٠ فیلم « رودخانه های سرخ» را بازی کرد، فیلمی پلیسی با استانداردهای هالیوود بر اساس کتابی از ژان کریستف گرانژه، موفق ترین نویسنده کتابیهای پلیس در فرانسه، که بازی رنو در نقش بازرس نیمان سهم عمده ای در موفقیت فیلم داشت.موفقیت فیلم در پخش جهانی باعث شد تا سه سال بعد، قسمت دوم آن با نام « فرشتگان نابودکننده» ساخته شود.

http://www.rozaneh-group.com/ferioffi/reno5.jpg (http://rozaneh-group.com/join)رنو در سال ٢٠٠٢ در کنار ژرار دپاردیو، اسطوره بازیگری در سینمای امروز فرانسه، قرار گرفت و حاصل آن یکی از بهترین کمدی های فرانسوی به نام «روبی و کوئنتین» بود. همچنین در سال 2005 با بازی در فیلم «ببر و برف» در کنار روبرتو بنینی کمدین ایتالیایی نقش یک شاعر عراقی را ایفا کرده است.

آخرین فیلمی که از رنو به نمایش در آمده است، «امپراتوری گرگ ها» نام دارد که باز هم بر اساس رمانی از گرانژه ساخته شده و رنو برای بازی در آن یک و نیم میلیون یورو دستمزد گرفته است.

از جدید ترین فیلم های رنو به ( پلنگ صورتی ) و بازی در نقش بازرس بزوفاش در فیلم ( رمز داویچی 2006 ) میتوان نام برد.

او به زبانهای اسپانیایی - فرانسوی - انگلیسی و ایتالیایی صحبت میکند و فرزندان او هم اکنون ۲۲ - ۱۹ - ۳ و ۱ ساله هستند.

 

 

 

 http://www.rozaneh-group.com/ferioffi/reno3.jpg 

 

http://www.rozaneh-group.com/ferioffi/wpp4gn1j.jpg 

 

 

 

 

 

کامرون کارتیو :

نام : کامرون کارتیو

متولد :  نهم  ـ  آوریل  ـ   سال ۱۹۷۸ 

خانواده :  پدر و مادر  ـ برادر  بزرگتر ( الک کارتیو )  ـ خواهر  کوچکتر

محل زندگی :  استکهلم  سوئد

فیلم مورد علاقه : گلادیاتور  ـ  تروی

غذای مورد علاقه : pasta  carbonara   

ورزش مورد علاقه :  تنیس

کامرون کارتیو   در  نهم  آوریل  سال ۱۹۷۸  در  ایران ـ تهران   متولد  شد  . در  سن   ۷ سالگی   با خانواده اش  به اسپانیا  مهاجرت  کرد   و  بعد  از  مدتی   نیز  به  سوئد   رفتند !

در  سوئد  در  سن  ۱۳ سالگی   کار هنری  خود را  با  نواختن   پیانو  آغاز  کرد و در  نواختن پیانو به موفقیت هایی دست  یافت  .  سپس  او  به گروه  هیپ هاپ  محله خود  ملحق  شد  و  بعد از    آن   برای  مدتی   نیز  با آرش  همکاری های  کوچکی  داشت ! (( آرش و  خانواده کارتیو  در  یک محله زندگی میکردند !! و با هم دوست بودند ! ))  و نیز  بعد از  آن  کامرون کار  خود  را  با   نوازندگی استدیویی  و نوشتن  آهنگ و ملودی  ادامه داد  و  سرانجام در  سال  ۲۰۰۳  هنرمندی  شد که  دیگر  حالا به صورت  انفرادی و تک نفره    میخواند  

در  طول آن سالها   منبع  الهام  او  هنرمندان  دهه ۸۰  و ۹۰ بودند  و بطور  کلی  تحت  تاثیر    هنرمند فرانسوی  Jean Michel  Jarre    و گروه  آلمانی  Modern  Talking    بود .

اولین آهنگ  تک   نفره کامرون به نام   Roma    از  آلبومش  به نام  بدون مرز (  Borderless )  توسط خود  کامرون  نوشته  و  اجرا  شد  و  جالبه  که بدونید این آهنگ  به  طور کلی دارای  هیچ مفهوم کلی و خاصی نیست و در این  ترانه  کلمه هایی وجود دارند که  معنی مشخصی ندارند و  کسی جزء کامرون معنی آنها را درک نمی کند !

در هر صورت  این آهنگ  و  در ادامه  آلبوم وی که شامل ۱۱ آهنگ می باشد   توسط   شرکت  Sony  BMG   تست  و پذیرفته و در نهایت  تهیه  شد و  آهنگ  Roma     به مدت  هفت هفته در  جدول  Top  10   سوئد  در  میان پر فروش ترین ها قرار داشت .

دومین آهنگ  وی  با  نام   Henna  به  صورت دو نفره و با همکاری خواننده  مشهور  عرب > خالد <  تهیه و اجرا شد  که  داستان چگونگی همکاری این دو نیز  تا  اندازه  یک داستان طولانی است .!

کامرون  در  سوئد  عاشق  دختر  همسایه خود  به  نام   Henna   می شود  و این دو برای مدتی  نیز با هم دوست بودند  اما بعد از مدتی  بنا به دلایلی  هنا به همراه خانواده اش  مجبور به ترک  سوئد میشوند و از آنجا که این مهاجرت نا خواسته بود  در نتیجه آنها هنوز مقصد   و  محل زندگی خود را  انتخاب  نکرده بودند   و همین موضوع باعث شد که  ارتباط کامرون  با هنا  قطع شود  و  از آنجا که هنا  از  طرفداران سر سخت  خالد  ( خواننده عرب )  بود  کامرون برای  نشان دادن  عشقش  به  هنا  با خالد  ارتباط بر قرار کرد و توانست  موافقت  خالد را برای همکاری  جلب کند و نتیجه این همکاری  آهنگ هنا شد  تا  شاید به این وسیله  کامرون بتواند عشق گم شده  خود را باز یابد  .

در هر صورت  کامرون همچنان به کار هنری خود ادامه خواهد داد   و  امید به روزی دارد که  به عنوان یک هنرمند مردمی  پذیرفته شود و  بتواند با  موزیکش   شادی و  سعادت را به شنوندگانش  هدیه دهد  و  آرزو دارد که پیام آور موزیکی بدون مرز باشد !

منبع : ترجمه  بیوگرافی  کامرون از سایت اختصاصیش !

مطالب و لینک های مرتبط :

سایت اختصاصی

گوش کردن و دانلود آلبوم

دانلود آلبوم !

گوش کردن آنلاین آلبوم

بیوگرافی بیشتر

بیشتر ؟!!

بقیه رو خودت ببین !!!

 

 

شهره صولتی  :

برای دیدن بیوگرافی روی عکسها کلیک کنید !

مطالب و لینک های  مرتبط :

وب سایت

گوش کردن  و دانلود آلبوم ها

سایت طرفدارن

گوش کردن آنلاین آلبوم ها 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد